* نمیدانم ... از این شوخطبعیِ زنندهام خسته شدهام ... راه دیگری هم نمیدانم که چطور دربرابر دیگران از لابهلای انگشتانم سُر نخورم و فرونیافتم ... نمیدانم چطور بدونِ این چهره از خودم محافظت کنم ...
* میدانم ... آخرش سکوت میکنم ... میشوم کندهی درختی توخالی که گوش هم بچسبانی به سر تا تهاش، تنها صدای زوزهی باد میآید و بس ...
* این اواخر مغلوب خیلی چیزها شدهام ... قیچی برداشتم و فکر کردم دیگران از من چه میخواهند و بعد زیادههای خودم را بریدم و شدم اینی که هستم ... به خودم که نگاه میکنم؛ به این پوکی و بیقوارهگیام که چشم میاندازم با خودم میگویم چقدر همهشان بدسلیقهاند! خودم؛ همان تاریکِ شکننده زیباتر نبود؟
* نمیدانم ... جهان برای قلبِ سادهی من زیادی پیچ در پیچ است ... بیپناهم میکند ... اینطور بیپناه و ترسخورده که میشوم زبانم قفل میشود ته گلویم و آستین لباسم را میکِشم کف دستهایم و با فشار در مشت میگیرم ...