* شبیه گرفتن لیوانی زیر آب. سر هم بروم، باز برایم کم است؛ باز از «او» بیشتر میخواهم ...
* نگهداشتن چیزی در مشت، خبرگی میخواهد. آن هم برای منی که همه چیز، همیشه از میان دستانم ریخته است ...
* احساسات من خفهکنندهاست. خودم این را میدانم. طور دیگر بودن را بلد نیستم ...
* شبیه جریان آبی که جایی زیر زمین در حرکت است ... بیصدا، در تاریکی، بیشکل ... احساس من هم به «او» همان ...