* درست است که من خدای قضاوتهای زودهنگام هستم اما او هم اینقدر دروغهای کوچک و بیاهمیت گفته که حتی وقتی میگوید هوا بارانیست، هواشناسی را چندبار چک میکنم مگر دوباره دروغ گفته باشد. چه رسد به چیزهای دیگر ...
* از خستگی، بدنم دارد ناپدید میشود ...
* گاهی با خودم میگویم کاش پوست تناش را کنده بودم ... اینطوری دیگر نه دهان داشت که دروغ بگوید و من هم در زمستان بیلباس نمیماندم ...
* شاید هم باید چشمهایش را از کاسه درمیآوردم تا آخرین تصویری که به یادمیآورد صورت من باشد؛ صورتِ من که ایستادهام بالای سرش!
* ذهن من بیزمان است و برای همین خیال میکنم همه باید همانطور که بودند، بمانند که زکی! زمان آدمها را له و لورده میکند ...
* حالا به خودش نمیگویم چرا دروغهای کوچک میگوید ... چون هم قول دادهام به خودم که زرت و پرت در مورد مسائلی که به من مربوط نیست نکنم که البته هراز گاهی میکنم و هم اینکه گفتنهایم به او دارد شبیه یاوه میشود ... و اصلن دلم نمیخواهد یاوهگویی کنم ...