* امروز دوباره وسط حرف زدن با «او» یکهو خواستم پقی بزنم زیر گریه که نزدم ... در این لحظه روانم تحمل هیچ خراش کوچکی را ندارد ... از «او» هم انتظار ندارم دانه برفی را کف دستش بگیرد و مراقب باشد آب نشوم ...
* دوست دارم صبح به جای من، چند دانه برف بماند روی رختخواب ...
* نمیدانم تعریف خوب بودن چیست ... اما خوب میدانم که من آدم خوبی نیستم ... یک موجود درخودافتاده و خودخواهم ...
* همیشه در خوابهایم زندگی کردهام و هرگاه برای لحظهای بیرون آمدم از خودم، جهانم به شکل رقتانگیزی کوچک و کوچکتر شد ...