loading...

شیهه‌ی ابدیِ اسبی حین زاییدن

بازدید : 283
يکشنبه 10 آبان 1399 زمان : 22:40

* سال‌ها پیش خیال می‌کردم شاید تنها یک نفر باشد که ذهن و قلب تاریکم را پس نزند و همان شده‌بود تجسم ذره‌ای نور برایم. که نشد، که نشد، که نشد. که خیال همان نور را هم از خودم گرفتم.

* دو روز است که این فکر شبیه دارکوب دارد تنه‌ی مغزم را سوراخ می‌کند. دنیای من تاریک است و افکار و احساساتم شبیه سرخسی‌ست که در من پیچ و تاب می‌خورند. آن وقت چرا باید دست کسی را بگیرم و بیاورم در درون خودم؛ درونِ تاریکی که گیاه درش نمی‌روید؟ چرا وقتی ذهنم از چیزهای کوچک و بی‌اهمیت داستان می‌سازد، وقتی تحملم؛ تحمل خودم برای دیگری این‌قدر سخت می‌شود باید کسی را به احساساتم آغشته کنم؟ وقتی این‌قدر بی‌قرارم، وقتی این‌قدر آشفته‌ام، چرا باید جهان کسی را این‌قدر ناامن کنم؟ دو روز است که قلبم تیر می‌کشد وقتی به این چیزها فکر می‌کنم. دو روز است این‌گار کسی دارد خنجر می‌چرخاند در قلبم. دو روز است مدام دارم خودم را سرزنش می‌کنم و از خودم بیشتر از همیشه بدم آمده‌است.

*موجود زنده برای بقا باید با محیط تطبیق پیدا کند که اگر نکند محکوم به نابودی‌ست. و من جانوری هستم که هیچ‌گاه با جهانِ بیرون از خودم انطباق نیافتم.

* اندوه‌گینم. جهانِ خالی درونم بیشتر از همیشه دارد مرا می‌ترساند.‌

دیوونه نشم چ کنم؟؟
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی